امیرحسین پوررمضان - من خاری بودم در صحرای سوزان دشت نینوا که با وزش باد، به این طرف و آن طرف میرفتم. سال ۶۱ هجری بود که کاروانی دیدم. ۷۲ مرد و زنان و کودکانی که با آنها بودند.
دو مرد با چهرهای نورانیتر از آفتاب، سوار بر اسب، جلو کاروان بودند. پرچمی سبز بر دوش یکی از آنها دیدم که نشان میداد باید از فرزندان و خاندان بزرگ و مقدسی باشند.
وزش باد مرا از مسیر کاروان دور کرد، آنقدر دور که شاید چند روزی نمیتوانستم آنها را ببینم.
آن روز اما روزی عجیب بود. من دوباره با کاروان شجاعان روبهرو شدم. خیمههای کاروان را میشد دید.
مردانی با شمشیر دور رودخانهی فرات جایی نزدیک علقمه نگهبانی میدادند. بانویی که او را سیده زینب صدا میزدند سر دختری کوچک را به زانو گرفته بود و برایش لالایی میخواند تا بخوابد اما کودک میگفت خیلی تشنه است.
مردی که صورت نورانی داشت، با کلی خار که داخل گونی بزرگ بود برگشت. بانوی مهربان از مرد پرسید: «برادرجان، حسین، چه میکنی؟» مرد نورانی گفت: «خارهای اطراف خیمهی کودکان را کندم تا ...» و بقیهی صحبتش را نگفت و بیرون رفت.
وزش باد مرا از خیمهی آنها دور کرد. ظهر عاشورا دوباره به نینوا برگشتم. امام جماعت همان مردی بود که صورت نورانی داشت. بعد از نماز، جنگ بزرگی شروع شد.
پرچمدار و سقایی که نامش ابوفاضل بود برای آوردن آب چند مشک خالی را با خود برداشت و به سمت فرات رفت.
دیدم که او تشنه بود اما به خاطر تشنگی بچههای کاروان آب ننوشید و آبهای خنک توی مشتش را روی آبهای رودخانهی فرات برگرداند.
سقا مشکها را پرآب کرد و برخاست تا به سمت خیمهها برود اما ... اما دشمنان وحشیانه با تیر و کمان و نیزه و شمشیر او را محاصره کردند. او شجاعتر از یک شیر مبارزه کرد اما او را کشتند.
آه، ای کاش میتوانستم آن لحظه به چشمهای دشمنان پرتاب شوم تا مردی که پرچمی به دوش داشت به خیمههای بچههای تشنه آب برساند اما افسوس... او را به شهادت رساندند.
دختر کوچک کاروان کربلا، رقیه، و دیگر کودکان، همگی تشنه منتظر ابوالفضلالعباس بودند. بادی وزید و مرا پشت تپهای شنی برد. دیگر نمیتوانستم آنها را ببینم.
چندی بعد، بادی ملایم مرا به همان جای قبلی برگرداند. سپاهی بزرگ را دیدم. آنقدر زیاد بودند که نمیتوانستم آنها را بشمارم. همهی آنها لباسهایی جنگی به رنگ قرمز پوشیده بودند.
سردستهی آن لشکر را میشناختم. او عمربنسعد بود، مردی ظالم و بیرحم که برای مردی ستمگر به نام عبیدا... کار میکرد. مردان کاروان شجاعانه ایستادگی میکردند.
کمانداران سپاه دشمن با تیرهای زیادی به کاروان آن مرد نورانی تیراندازی میکردند. همه وارد میدان نبرد شدند. انگار همهچیز آتش گرفته بود. بادی وزید.
همهی سربازان کاروان آن مرد نورانی به شهادت رسیدند. دشمن نوزاد ۶ ماههی کاروان را در دستان پدرش، حسین (ع)، در حالی که خیلی تشنه بود، با تیر به شهادت رساند.
بر مظلومیت آنها گریه میکردم که باد مرا با خود برد. شنیدم که آن مرد نورانی امام حسین(ع)، پسر پیامبر خدا، بود و شمر او را هم به شهادت رساند و بقیهی کاروان اسیرشدند. هرگز آن روز تلخ را فراموش نمیکنم.